PART62
پاریس همانقدر که زیبا بود، برای جونگکوک تبدیل به یک قفس شده بود.
یک هفته بود که بیوقفه خیابانبهخیابان، کافهبهکافه، سرنخها را دنبال میکرد. هر بار با دستان خالی برگشته بود و هر بار خشم و دلتنگی بیشتر قلبش را میفشرد.
آن روز، تلفن زنگ خورد.
صدای مردی از آنطرف خط گفت:
«آقای جئون… به اطلاعاتی که میخواستید رسیدم. خانواده جانسون شش ماه پیش تو منطقه ۷ پاریس خونه گرفتن. دخترشون، یارا، توی یه کلینیک دندونپزشکی به اسم Cliniques des Champs کار میکنه.»
نفس جونگکوک بند آمد.
دستش روی فرمان مشت شد و نگاه سردش جایی بین امید و خشم لرزید.
"بالاخره پیدات کردم رایا… حتی اگه ازم متنفر باشی."
باران آرام و پیوسته روی شیشههای ماشین میکوبید.
مرسدس مشکی در خیابانهای سنگفرششده پاریس آرام میغلتید. نور چراغهای زرد از لابهلای قطرات باران میدرخشید و هرچقدر جلوتر میرفت، قلب جونگکوک بیشتر فشرده میشد.
وقتی به کلینیک رسید، ساختمان کوچکی بود اما شیک و مدرن. شیشههای بزرگ و تمیزش داخل سالن را بهخوبی نشان میدادند. گلدانهای سفید پر از گلهای رز تازه و لوگوی طلایی رنگ که بالای در حک شده بود:
Cliniques des Champs
جونگکوک ماشین را همانجا پارک کرد. نگاهش روی در کلینیک ثابت ماند.
دستش روی دستگیرهی در لرزید. نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
"بالاخره میبینمت… حتی اگه بزنی تو صورتم… فقط میخوام بدونی هنوز عاشقتم."
قبل از ورود، از شیشهی بزرگ کلینیک به داخل نگاه کرد.
چند بیمار روی صندلیها نشسته بودند. دندانپزشکان با روپوشهای سفید آرام از اینطرف به آنطرف میرفتند.
و بعد…
چشمهایش روی او قفل شد.
رایا.
همان موهای موجدار قهوهای، همان صورت ظریف و لبخند آرام…
اما چیزی در نگاهش بود. یک نقاب آرامش، نقابی که درد زیر آن را پنهان میکرد.
قلب جونگکوک در سینهاش فشرد. نفسش سنگین شد.
"چقدر لاغر شدی… چرا لبخندت اینقدر سرد شده رایا؟"
دستهایش لرزیدند. ناخودآگاه مشتش را باز و بسته کرد.
چیزی درونش داد میزد جلو برود، اسمش را صدا بزند، او را در آغوش بکشد.
اما صدایی دیگر آرام نجوا کرد:
"هنوز زوده… هنوز نمیدونی وقتی نگاهت کنه، توی چشماش چی میبینی. عشق… یا نفرت؟"
آرام آرام به سمت ماشینش رفت
و به سرعت عبور کرد
یک هفته بود که بیوقفه خیابانبهخیابان، کافهبهکافه، سرنخها را دنبال میکرد. هر بار با دستان خالی برگشته بود و هر بار خشم و دلتنگی بیشتر قلبش را میفشرد.
آن روز، تلفن زنگ خورد.
صدای مردی از آنطرف خط گفت:
«آقای جئون… به اطلاعاتی که میخواستید رسیدم. خانواده جانسون شش ماه پیش تو منطقه ۷ پاریس خونه گرفتن. دخترشون، یارا، توی یه کلینیک دندونپزشکی به اسم Cliniques des Champs کار میکنه.»
نفس جونگکوک بند آمد.
دستش روی فرمان مشت شد و نگاه سردش جایی بین امید و خشم لرزید.
"بالاخره پیدات کردم رایا… حتی اگه ازم متنفر باشی."
باران آرام و پیوسته روی شیشههای ماشین میکوبید.
مرسدس مشکی در خیابانهای سنگفرششده پاریس آرام میغلتید. نور چراغهای زرد از لابهلای قطرات باران میدرخشید و هرچقدر جلوتر میرفت، قلب جونگکوک بیشتر فشرده میشد.
وقتی به کلینیک رسید، ساختمان کوچکی بود اما شیک و مدرن. شیشههای بزرگ و تمیزش داخل سالن را بهخوبی نشان میدادند. گلدانهای سفید پر از گلهای رز تازه و لوگوی طلایی رنگ که بالای در حک شده بود:
Cliniques des Champs
جونگکوک ماشین را همانجا پارک کرد. نگاهش روی در کلینیک ثابت ماند.
دستش روی دستگیرهی در لرزید. نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
"بالاخره میبینمت… حتی اگه بزنی تو صورتم… فقط میخوام بدونی هنوز عاشقتم."
قبل از ورود، از شیشهی بزرگ کلینیک به داخل نگاه کرد.
چند بیمار روی صندلیها نشسته بودند. دندانپزشکان با روپوشهای سفید آرام از اینطرف به آنطرف میرفتند.
و بعد…
چشمهایش روی او قفل شد.
رایا.
همان موهای موجدار قهوهای، همان صورت ظریف و لبخند آرام…
اما چیزی در نگاهش بود. یک نقاب آرامش، نقابی که درد زیر آن را پنهان میکرد.
قلب جونگکوک در سینهاش فشرد. نفسش سنگین شد.
"چقدر لاغر شدی… چرا لبخندت اینقدر سرد شده رایا؟"
دستهایش لرزیدند. ناخودآگاه مشتش را باز و بسته کرد.
چیزی درونش داد میزد جلو برود، اسمش را صدا بزند، او را در آغوش بکشد.
اما صدایی دیگر آرام نجوا کرد:
"هنوز زوده… هنوز نمیدونی وقتی نگاهت کنه، توی چشماش چی میبینی. عشق… یا نفرت؟"
آرام آرام به سمت ماشینش رفت
و به سرعت عبور کرد
- ۲.۴k
- ۰۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط